مثل همه ی پیرمردهای روستائی، او هم زندگی ساده ی خودش را داشت؛ امّا با یک تفاوت؛ و آن اینکه از بچگی همیشه یک عصا همراهش بود. با همین عصا و همین پا، زندگی کرده بود. ازدواج کرده بود و پا به سن گذاشته بود.
روزی همسر سالخورده اش گفت: «حسین آقا! تو که دیگه پیر شدی. تا جائی هم که از دستمون بر می اومد؛ دکتر و دوا کردیم ولی فائده ای نکرد! همه جا رفته ایم. بیا این آخر عمری، بریم حرم امام رضا و از خودش بخوایم. شاید شفا بده!»
حاج حسینِ پیرمرد، خودش را به مشهد رساند و پرسان پرسان به هر سختی ای بود حرم را پیدا کرد و با همراه دیرینه اش «عصا» به سمت ورودی صحن رفت.
امّا باز، دلِ ساده اش آرام نمی شد. با خودش گفت: «بگذار از خادم حرم هم بپرسم تا اشتباهی نروم!»
ورودی صحن، خادمی سیاهپوش با شال و کلاه مفصّلی ایستاده بود. پیرمرد گفت: «آقا ببخشید! امام رضا کجاست؟! آخه من با خودِ خودِ امام رضا کار دارم!»

خادم که از حرف پیرمرد خنده اش گرفته بود، به شوخی گفت: «اگه با خودِ خودِ امام رضا کار داری، اینجا نیستند! باید بری اون طرف صحن، نزدیک گنبد. بعد از پلّه ها بری بالا. «خودِ» امام رضا زیرِ گنبد نشسته اند!»

پیرمرد در حالی که از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا» و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت

شادی، تمام وجود پیرمرد ساده دل را گرفت و با پاهای ضعیفش به سمت دیگر صحن رفت. نزدیک گنبد مطهّر، پله ها را پیدا کرد و در حالی که نفس نفس می زد؛ با خودش گفت: «چیز زیادی نمونده حسین! باید از پله ها بالا بروی!»
کمی عصایش را به زمین کوبید تا برفهای رویش به زمین بریزد. که شاید سبکتر شود!

و خیس عرق، دو سه پله را بالا آمد. ناگهان صدای دلنواز قطب عالم، حضرت علی بن موسی الرضا -که هزاران سلام و تحیّت بر او باد- به گوشش رسید.
_ حاج حسین! آرام باش! تو نمی خواهد زحمت بکشی و بالا بیائی. من پیش تو پائین می آیم!
سرش را بالا آورد و حضرت را دید که بالای پله ها ایستاده اند! قبول کرد و ایستاد تا حضرت پایین آمدند و او را در آغوش گرفتند! بعد نگاهی به پایش فرمودند:
_ خوب حاج حسین! مشکلت چه بود که این همه راه پاشدی و آمدی؟!
با خوشحالی و خستگی گفت: «آقاجان! خدا شما رو خیر بده! از بچگی این پای علیل همراه من بوده. می خواستم یه دستی روش بکشین و شفاش بدین!»
حضرت هم به همان سادگی فرمودند: «باشد! تو را شفا می دهم. بگذار دستی به پایت بکشم تا از این عصا برای همیشه راحت بشی!»
پیرمرد، دستان مبارک حضرت شمس الشموس را روی پاهای نحیفش حس کرد و چشمهایش را بست. بعد، احساس کرد که می تواند بدون عصا راه بیافتد. چشمهایش را گشود و برای آخرین بار، چهره پر عظمت امام بی پناهان را دید و تشکر کرد.
_ آقا! دستت درد نکنه! دستت درد نکنه! الهی بلا نبینی!
و عصایش را برای همیشه انداخت و خوشحال به سمت خروجی صحن رفت. خادم که از حالت پیرمرد، متعجب شده بود؛ فوراً پرسید: «پیرمرد! عصات کو؟!»
پیرمرد در حالی که از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا»
و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت.
و این داستان، دهان به دهان، بین خادمان حضرت گشت، تا امروز. هنوز هم اگر از خادمان قدیمی حضرت بپرسید، شاید به یاد داشته باشند.
به قربان قدمهایت ای مولای همه همه خوبی ها. ای خودِ خودِ امام رضا!


موضوعات مرتبط: تشرفات ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 آذر 1394برچسب:مشهد,امام رضا,حرم, | 20:12 | نویسنده : محمد وکیلی |

 

زائر کربلا در حضور امام عصر(عج)

 

قال الصادِقُ علیه‌السلام:

مَنْ سَرَّهُ أَنْ یَکُونَ عَلی مَوائدَ النّورِ یَوْمَ القِیامَهِ فَلْیَکُنْ مِنْ زُوّارِ الحُسَیْنِ ابْنِ عَلیِّ علیه‌السلام.

حضرت امام صادق علیه‌السلام فرمودند:

کسی که دوست دار بر سر سفره‌های نور بنشسیند در روز قیامت، پس باید از زوّار حضرت امام حسین علیه‌السلام باشد.[1]

 

 



[1] کامل الزیاره، صفحه 258، باب 50، ح 2.


موضوعات مرتبط: تشرفات ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:, | 19:35 | نویسنده : رضا دهقان |

 

آیا همه ی مشرفان به حضور

 

امام ایشان را به یک چهره می بینند؟

 

اگر حضرت ولی عصر(عج) همیشه به یک صورت دیده شوند، طبعاً وقتی یک شخص آن حضرت را درجاتی دید، ایشان را خواهد شد و اگر به خصوص آن حضرت را به  دیگران هم معرفی کند، همه خواهند شناخت و کم‌کم حضرت از غیبت بیرون می‌آیند، لذا باید آن حضرت در چشم طرف تصرف کنند. یعنی امام را به‌طور دیگری می‌بیند و یا در خودشان تصرف کنند، یعنی به‌صورت‌های مختلف دیده شوند و آنچه ظاهراً بیشتر به‌دست آمده، همان تصرف در چشم افراد است و البته اگر کسی سرّ نگه‌دار باشد بعید نیست حضرت را به شکل همیشگی‌شان ببیند. (حضرت  آیت‌ا... سیدحسن موسوی ابطحی)[1]



[1] انوار صاحب‌الزمان، ص 47


موضوعات مرتبط: تشرفات ، مهدویت ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 26 مرداد 1394برچسب:, | 3:12 | نویسنده : رضا دهقان |

عالم صالح، میرزا محمد باقر سلماسی فرزند آخوند ملا زین العابدین سلماسی فرمودند:

جناب میرزا محمد علی قزوینی مردی زاهد و عابد و موثّق بود که میل شدیدی به علم «جَفر» و «حُروف» (از علوم غریبه) داشت و برای بدست آوردن آن سفرها کرده و به شهرها رفته بود. بین او و پدرم رفاقتی وجود داشت.

در اوقاتی که با پدرم مشغول تعمیر شهر و قلعه عسکریّین بودیم، به سامرّا آمد و نزد ما منزل کرد و تا زمانی که به کاظمین برگشتیم همانجا بود، یعنی سه سال میهمان ما بود. رودی به من گفت: سینه ام تنگ شده و صبرم به آخر رسیده است، از تو درخواستی دارم که پیغامی از من به پدرت برسانی.

گفتم: درخواستت چیست؟

گفت: ایّامی که در سامرّا بودم یکبار حضرت حجّت(ع) را در خواب دیدم و از ایشان درخواست کردم علمی که عمر خود را در آن صرف کرده ام (علم جَفر و حُروف) به من تعلیم فرمایند.

فرمودند: «آنچه می خواهی نزد یار و مصاحب توست». و اشاره به پدرت کردند.

عرض کردم: او اسرار خود را از من مخفی می کند.

فرمودند: «اینطور نیست، از او بخواه چون از تو دریغ نخواهد کرد».

از خواب بیدار شدم و برخواستم که نزد پدرت بروم، دیدم از گوشه صحن مقدّس به طرفم می آید. وقتی مرا دید پیش از آنکه چیزی بگویم فرمود: چه زمانی از من چیزی راکه داشته ام خواسته ای و من بخل کرده ام و نداده ام؟!

خجل شدم و سرم را به زیر انداختم و الان سه سال است که ملازم و همراه او شده ام، نه او حرفی از این علم به من فرمودند و نه من قدرت بر سئوال دارم، و تا به حال به احدی ابراز نکرده ام. اگر می توانی این غم و غضّه را از من برطرف کن.

میرزا محمد باقر سلماسی می گوید: از صبر او تعجب کردم و نزد پدرم رفتم و آنچه را شنیده بودم عرض کردم، سپس پرسیدم: از کجا دانستید او نزد امام عصر(ع) شکایت کرده است؟

فرمود: آن حضرت در خواب به من فرمودند. ولی خواب را نقل نکردند.

منبع:  کتاب العبقری الحسان (172:2)


موضوعات مرتبط: تشرفات ، مهدویت ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 17 مرداد 1394برچسب:, | 11:5 | نویسنده : محمد وکیلی |

 

عالم ربانی، آخوند ملا زین العابدین سلماسی نقل نمود:

در حرم عسکریّین(ع) با جناب سیّد بحرالعلوم نماز می خواندیم. وقتی ایشان خواستند بعد از تشهّد رکعت دوم برخیزند حالتی برایشان پیش آمد که اندکی توقف کردند و بعد برخاستند.

همه ما از این کار تعجب کرده بودیم و علت آن را نمی دانستیم و کسی هم جرات نمیکرد سوال کند تا اینکه به منزل برگشتیم. وقتی سفره غذا را انداختند یکی از سادات حاضر در مجلس به من اشاره کرد که علت توقف سیّد در نماز را سوال کنم.

گفتم: نه تو از ما نزدیکتری.

در اینجا جناب سیّد متوجه من شدند و فرمودند: چه می گویید؟

من که از همه جسارتم زیادتر بود گفتم: آقایان می خواهند سرّ ان حالتی که در نماز برای شما پیش آمد بدانند.

فرمودند: حضرت بقیة الله ارواحنافداه برای سلام کردن به پدر بزرگوارشان داخل حرم مطهّر شدند، من از مشاهده جمال نورانی ایشان حالتی را که دیدید پیدا کردم تا وقتی که از آنجا خارج شدند. (68:2 کتاب العبقری الحسان)


موضوعات مرتبط: تشرفات ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : 17 مرداد 1394برچسب:, | 10:36 | نویسنده : محمد وکیلی |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایران دانلود سنتر